عکس کیک براونی
Mahi
۱۵
۲۲۸

کیک براونی

۱ تیر ۰۳
پیامش روی صفحه گوشی بالا اومد
"جلوی در دانشگاه منتظرتم تموم شدی بیا "
یکم خیره به صفحه گوشی موندم ، با مکث تایپ کردم:
"کلاس دارم"
فوری جواب داد :
"یکشنبه ها تا سه کلاس داری"
انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم
"جبرانی انداخته استاد هماتولوژی "
یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید:
"همکلاسیات دارن میرن همه ؛ منتظرتم "
از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بدون عجله و قدم زنون رفتم تا درب فنی . اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود؛ دست به جیب با لبخند یه وری مغرورش !
خیابونو رد کرد و رسید کنارم. فکر کردم قدم به زور تا بازوش میرسه ! دستشو که تکون داد سمتم هر دوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام. آروم زمزمه کردم: "هوا یهویی خیلی سرد شد"
جرئت نکردم دیگه نگاش کنم ، صدای خنده زورکیشو شنیدم " بریم آب هویج بستنی"
آهسته گفتم: " سرده هوا قهوه ی تلخ و ترجیح میدم"
دیگه‌نخندید؛ سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی از طرف من که بستنی به قول خودش دینم بود ...!
دستاشو برد تو جیبش‌ قبلا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم ، جیباش اندازه ی دستای جفتمون جا دارن،
اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که ...
دستشو حائل کمرم کرد و راه افتادیم . زیادی جنتلمن بود مرد من ، گویا برای همه !
تو کافی شاپ همیشگی، کنار شیشه ی بخار گرفته روبه شلوغی خیابون دم غروب نشست جلوم . با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه ، یکم که گذشت شیشه به گریه افتاد . پرسید:
" مطمئنی بستنی نمیخوری؟"
باید از یه جایی شروعش میکردم که تمومش کنم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: " میدونی ؟ وقتایی که توی برف و کولاک زمستون میومدیم بستنی میخوردیم و میخندیدی بهم و میگفتی دختر تو دیونه ای ، دیونه نبودم ، دلم گرم بود!
دستامو که میگرفتی و میزاشتی توی جیب خودت ، دستام گرم میشد و سلول به سلول جون میگرفت و راه میگرفت تا دلم . بعد دلم گامب گامب میزد واسه عشقی که مال من بود.الان سردمه،شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه...!"
نمیدونم چقدر گذشت به حرف اومدم دوباره
" دیروز با لیلا رفتیم تا ولیعصر"
دستش روی میز مشت شد چقد رگای برجستش بهش میومد .
" من به دلم نبود بریم، لیلا اصرار کرد؛ بعد نمیدونم کجا بود که لیلا گفت : هی! اونجارو! اون پسره رو، چقد شبیه آقاتونه! بعدم خندید .
من بازم به دلم نبود نگاهش کنم، هیشکیو جز تو نگاه نمی‌کنم آخه !
بعد که لیلا گفت این ...
این همون دستبندی نیست که تو براش گرفته بودی؟ نگاهش کردم . شبیه تو نبود ، همه چیز همون بود!
همین قد و بالا، غرور ،پالتوی مشکی،دستبند چرم مشکی،همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده تو دستای هرکی غیر از من ، خودت بودیا‌‌...
اما تو نبودی!"
خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم
" هیس"
یادته میگفتم هیچکی مثل تو نیست ؟!
از دیروز هر مردی که دیدم و دست دختریو گرفته شبیه تو بود.
نمیخوام بعد از این با دیدن دستای تو هم قفل شده ی دو نفر دلم بلرزه که شاید تو ...!"
صداشو به زور میشنیدم
" توعشقی ...
اون فقط..‌.
یعنی من ..."
کیفمو چنگ زدم و بلند شدم، بازم نگاهش نکردم
" اگه عشق بودم چشمات جز من کس دیگه ای رو نمی دید. اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمیکردی ، اگه عاشق بودی ، اگه بودی ..."
یه قطره اشکی که میومد راه بگیره رو گونه م پاکش کردم
" کاش لاقل نمیبردیش پاتوق همیشگی مون"
دستشو دراز کرد دستمو بگیره، اما وسط راه پشیمون شدانگار،مشتش کرد و محکم کوبید رو میز.
بی صدا از کنارش گذشتم . شنیدم یه بیت از شعرامو زیر لب زمزمه می‌کرد:
"چقد ساده از دست دادم تورو..."
...